حاج اصغر تحقیقی یکی از پیرغلامان هیئت های محرمی مشهد است که صحبت هایش به روایت های زیبایی از آداب عزاداری مشهدی ها در قدیم شهرمی رسد؛ مشهدی که از روحانی تا حاجی بازاری های معتمد، مردمش هر محرم شانه به شانه هم زیر یک علم و بیرق می ایستادند و یکدیگر را غلام اباعبدا...(ع) صدا می کردند. در واقع غلامی این دستگاه، افتخاری بود که به راحتی از کنار آن گذر نمی کردند. سطرهای بعدی، برشی از خاطرات اوست در گفتوگویی که محرم سال 1397 انجام و به صورت مختصر در ویژه نامه محرمی روزنامهشهرآرا چاپ شده است.
جد پدری ام خدمتگزار خانه شیخ محمدتقی بجنوردی، معروف به خانه شیخ بود که یکی از محل های معروف روضه خوانی به شمار می رفت و نیز جزو هیئت امنای آن بود. از همان زمانی که به یاد می آورم، وقتی دستمان را می گرفتند و به هیئت می بردند، هیئتی بودیم. فضای خانواده طوری بود که خواه ناخواه به سمت هیئت کشیده می شدم.
سال 42 شاگرد دبستان بودم، مدرسه عسکریه محله نواب. نزدیک محرم بود. با همان شور حسینی که از آبا و اجداد خود به ارث برده بودیم، تصمیم گرفتیم با بچه های محل هیئتی راه بیندازیم و برویم بازار؛ مقداری پول جمع کردیم و یک پرچم خریدیم. بعد به فکر افتادیم که علم هم داشته باشیم. رفتیم دنبال علم ساز. بنده خدایی همکاری کرد و علم کوچکی با سیمکو برای ما ساخت و به هر ترتیب روز تاسوعا هیئت را بردیم بازار. جالب این بود برای این کار باید از کلانتری مأمور می گرفتیم. رفتیم کلانتری، نگران از اینکه با این سن وسال به ما اجازه بدهند یا نه. افسر نگهبان اجازه داد و روز موعود نیز تا حرم ما را همراهی کرد. خلاصه آن روز گذشت.
در مدرسه شایع شده بود که ما داریم هیئت راه می اندازیم و عضو گیری می کنیم. این خبر به ناظم مدرسه رسید و پرسید رئیس هیئت کیست؛ بچه ها من را معرفی کردند. مرا خواباند و حسابی فلک کرد. کف پاهایم ورم کرده بود و نمی توانستم راه بروم. شب که به خانه رفتم، مادرم علت را جویا شد؛ چیزی نگفتم تا امروز که حرفش پیش آمد. خواستم در قیامت بگویم: یا امام حسین(ع)! به عشق شما چوب خوردم.
هیئتی های آن روزگار تیپ خاصی داشتند. درباری وکراواتی زیر پرچم امام حسین(ع) نمی آمد؛ اغلبشان کارگرهایی بودند که حتی برای تأمین هزینه های هیئت، پول نداشتند. مثلا یکی بود معروف به «کاظم شور». این کاظم شور هیئتی داشت منتسب به امام رضا(ع). می رفت از چهارشنبه بازار، لباس سربازی می خرید و می داد رنگ بزنند تا بر تن عزاداران هیئتش مشکی بپوشاند. شب هم که می خواست غذا بدهد، حتی توان پختن آبگوشت را نداشت و با دنبه آبگوشت می پختند. اصلا قشر خاصی بودند. در روزهایی مثل عاشورا و تاسوعا شاید از صبح تا شب برای ده تا هیئت کمکی می رفتند.
حقوق بگیر دربار یا دولتی ها و کارمندانش اصلا قاطی ما نمی شدند. پسر خاله همین کاظم شور تعریف می کرد که «یک روز آمد و گفت: پسرخاله! آن قدر قسطی برداشته ام که دیگر به من نسیه نمی دهند؛ بیا برویم یک گلیم قسطی به نام شما برداریم، بفروشیم و خرج هیئت کنیم. خلاصه گلیم را قسطی برداشتیم و در چهارشنبه بازار نقد فروختیم تا خرج هیئت تأمین شود. گلیم فروشی در مسیر رفت و آمدم بود و گاهی از در مغازه اش رد می شدم.
بنده خدا کاسب بود؛ یکی دو ماه بعد، یقه ام را گرفت که: گلیم قسطی برده ای، چرا قسطش را نمی دهی؟ حرفمان بالا گرفت؛ من هم آمدم و یقه کاظم را گرفتم که رفتی گلیم برداشتی و گفتی قسطش را خودم می دهم. چرا پول گلیم فروش را نداده ای؟ حالا یقه مرا گرفته است و چنین و چنان. کاظم حجله بند خوبی بود. در جوابم گفت: یک حفظ الرضای صراف است که مادرش فوت کرده؛ در اباصلت دفنش کرده اند و حالا حجله ای می خواهد به فلان مبلغ. اگر این مبلغ را بدهد، می توانیم بدهی گلیم فروش را تسویه کنیم.
منتها اگر بخواهیم برای جابه جایی حجله پول وانتی بدهیم، دیگر چیزی باقی نمی ماند. باید کمک کنی یک گاری از بچه ها بگیریم و حجله را با گاری تا اباصلت ببریم. چند کیلومتر راه بود؛ قبول کردم. یک گاری گرفتیم. خود کاظم گاری را از جلو می کشید و من از پشت هل می دادم. هرازگاهی جایمان را عوض می کردیم تا اینکه به اباصلت رسیدیم. آنجا بود که دیدم گیوه اش پاره شده و پایش آبله کرده است. پیرمردی بود از نفس افتاده. پایش را می مالید و می گفت: یا ابا عبدا...! به خاطر بدهی شما بود، وگرنه من که اینجا کاری نداشتم.»
این طور دلدادگانی بودند؛ مثلا خدا رحمت کرده، پدربزرگم، از یک هفته قبل محرم، همه حساب هایش را در بازار تسویه می کرد. معتقد بود که این دهه متعلق به امام حسین(ع) است و باید برود خدمتگزار امام حسین(ع) باشد. خلاصه که اوضاع هیئتی های مخلص این بود؛ عاشقی با دست تنگ و جیب خالی.
یک سالی که شماره اش خاطرم نیست، همراه هیئتی که حاجی علی اصغر عابدزاده هم در آن بود، به بازار رفتیم. آن روزها هیئت از کوچه چهارباغ به سمت مسجدشاه حرکت می کرد، بعد وارد بازار می شد. دو بازار فرش فروش ها و زنجیر را رد می کردیم تا به حرم برسیم. هیئت پشت پنجره فولاد عزاداری مختصری می کرد و برمی گشت؛ رسم هر سال همین بود. آن روز تازه به بازار رسیده بودیم که صدای صلات ظهر عاشورا بلند شد. حاجی عابدزاده صدا بلند کرد که « پرچم ها را جمع کنید و مهیای نماز شوید.» یکی با حساب سرانگشتی گفت: « حاجی ده دقیقه دیگر به حرم می رسیم. بعد از اتمام عزاداری، یومیه را همان جا به جا می آوریم.»
حاجی خمی به ابرو آورد که «امام حسین(ع) برای احیای نماز شهید شدند.» نماز را خواندیم و با هیئتی که او پیش قراولش بود، راه حرم را در پیش گرفتیم. توی حرم بودیم که حاجی دوباره صدا بلند کرد و گفت: « من خاک کفش این هیئتی ها هستم.» مرحوم عابدزاده آدم کمی نبود. همین یک جمله اش خیلی جلوه داشت. اصلا به هیئتی ها عنوان داد.
داستان و روایت درباره محرم و عزاداری هایش زیاد است. البته این روایت ها این روزها فراموش شده و هیئتی های قدیمی دست وپا شکسته چیزهایی در ذهنشان باقی مانده است. یکی از این خاطرات مربوط به عباس شمر است. این عباس شمر، اوایل انقلاب، خیمه گاه کربلا را بعد از نماز ظهر عاشورا آتش می زد. محافظانی داشت که مردم را کنترل می کردند تا از غیظ و خشم به او آسیبی نزنند. یک سال غافل شدند و مردم، عباس شمر را کشتند. یکی از عالمان شنیده بود که این آقا شهید شده. رفته بود کربلا. شبی در خواب او را دید که می گوید: « امام حسین(ع) آمد دیدنم و شفاعت مردم را کرد و گفت این مردم به عشق من احساساتی شدند؛ از آن ها درگذر.» دستگاه امام حسین(ع) این است؛ بد را خوب می کند.
دوره پهلوی دوم در هر محله ای، حسینیه ای برپا بود که از هیئت های بزرگ منشعب می شد؛ از جمله تکیه حاج رجب که دو تا هیئت داشت. رقابت خاصی هم بین این هیئت ها بود. مسجد صاحب الزمان(عج)، مسجد دلاک ها و مسجد قبله هم بودند. اگر در محله ای حسینیه وجود داشت، دیگر مسجدها رنگ و بویی نداشتند. یادم است ماه صفر که تمام می شد، تکیه داروغه، دهه عسکریه را روضه می خواند. حسینیه کرمانی ها، حسینیه پزندگان، نانواها، تکیه حاج رجب و تکیه سیستانی ها همه دور وبر ما بودند.
هیئتی ها آدابی برای خروج از مسجد داشتند؛ به این شکل که ابتدا یک پذیرایی مختصر انجام می شد و هر هیئتی که سابقه بیشتری داشت اول قرار می گرفت؛ مثلا هیئت حجارها که بیشترشان سید بودند، دم اول بودند. اینکه دم دوم و سوم چه کسانی باشند، حساب شده بود. علم ها نیز به همین ترتیب؛ هر کدام قدیمی تر بود، جلوتر قرار می گرفت. شال های علم را هم صاحب آن تهیه می کرد. زمان علم برداشتن اسبی به عنوان یدک می آوردند و آن را با پارچه و وسایل اضافه تزیین می کردند. سنت بود که هیئت های متوسلین به ائمه(ع)، روز وفات همان امام بازار بروند و بقیه سال را کمکی می رفتند.
مشهدی های عزادار، سینه زن بودند و به دو دسته حیدری و صفدری تقسیم می شدند. بالاخیابان و پایین خیابان محل جولانشان بود. آذربایجانی ها که به چند تیره هم تقسیم می شدند، علم نداشتند و فقط زنجیر می زدند؛ مثل اردبیلی ها و پاچناری ها. قمه زنی رسم اردبیلی ها بود. البته عده ای هم بودند که پدر رهبر انقلاب، جزو این گروه بود؛ این ها از روز اول ماه محرم هر روز از مسجد شاه می رفتند حرم و بعد در منزل آقای شیخ جلوس می کردند. این ها علم نداشتند؛ فقط یک پرچم در اول دسته و یک پرده در آخر دسته حمل می شد.